خزان
خزان هواییست که حوصلهی حرف زدن و خندیدن را ندارد.
یکبند مینشیند یک گوشه و به هیچ جایی نمیوزد.
خزان میتواند روی هر فصلی بریزد. فقط مربوط به پاییز نیست.
خزان یک اتفاق است،
اتفاقی سنگین و شکننده و دلگیر.
اردیبهشت و تیر و شهریور و بهمن هم مثل آبان خزان دارند.
خانهی بییار خزان است.
روزِ بیرفیق خزان است.
سفرِ بیهمسفر خزان است.
سازِ بی نوازنده خزان است،
جوانیِ بی جوانی خزان است،
خاطرهی دردآور خزان است.
برای همین هم هست که «شد خزانِ»
بدیعزاده زمان نمیشناسد. هر وقت که آتش به جانِ وصال بیفتد این صفحه در
گرامافون گلوی عاشق میچرخد و میچرخد میچرخد
تا بالاخره به جایی برسد که سینهی سوختهی عاشق صاف شود
و برکهی اشکش تمام.
پیش از آنکه
نگاهمان به هم گره بخورد
بغضهایمان به هم پیچید.
من از تویی که باید... نیست
تو از منی که دیگر هیچ...
و چه تنهایی عمیقیست
دوست داشتن کسی
که هرگز نیست.
پویا جمشیدی
رسیدن قدم اول رفتنه.
آدما نمیان که بمونن،
اونا میان که بهت برسن و ازت بگذرن.
وقتی خیالشون از بودنت راحت بشه،
وقتی داشتنت رو تجربه کرده باشن،
دیگه دلیلی برای موندن ندارن.
آدما نمیان که بمونن.
فقط میخوان یکبار بهت رسیده باشن.
پویا_جمشیدی
s
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.