دو بال کوچک نارنجی
هیچ کس وسوسه اش نکرد. هیچ کس فریبش نداد.
او خودش سیب را از شاخه چید و گاز زد و نیم خورده دور انداخت.
او خودش از بهشت بیرون رفت و وقتی به پشت دروازه بهشت رسید،
ایستاد. انگار می خواست
چیزی بگوید. چیزی اما نگفت.
خدا دستش را گرفت و مشتی اختیار به او داد و گفت: برو؛ زیرا که
اشتباه کردی. اما اینجا خانه ی توست هر وقت که برگردی؛ و فراموش
نکن که از اشتباه به
آمرزش راهی هست.
او رفت و شیطان مبهوت نگاهش می کرد.
شیطان کوچک تر از آن بود که او را به کاری وادار کند. شیطان
موجود بیچاره ای بود که در
کیسه اش جز مشتی گناه چیزی نداشت.
او رفت اما نه مثل شیطان مغرورانه تا گناه کند، او رفت تا کودکانه
اشتباه کند.
او به زمین آمد و اشتباه کرد. بارها و بارها ،اشتباه کرد.
مثل فرشته ی بازیگوشی که گاهی دری را بی اجازه باز می کند،
یا دستش به چیزی می خورد و آن را می اندازد. فرشته ای سر به
هوا که گاهی سر می خورد. می افتد و دست و پایش را می شکند.
اشتباه های کوچک او مثل لباس های نامناسب او بود که گاهی کسی
به تن می کند. اما ما همیشه تنها
لباسش را دیدیم و هرگز قلبش را ندیدیم که زیر پیراهنش بود.
ما از هر اشتباه او سنگی ساختیم و به سمتش پرتاب کردیم.
سنگ های ما روحش را خط خطی کرد و ما نفهمیدیم
اما یک روز او بی آنکه چیزی بگوید، لباس های نامناسبش را از تن
درآورد و اشتباه های کوچکش را دور انداخت و ما دیدیم که او دو بال
کوچک نارنجی هم دارد؛ دو بال کوچک که سالها از ما پنهان کرده بود،
و پر زد مثل پرنده ای که به آشیانه اش بر می گردد.
او به بهشت برگشت و حالا هر صبح وقتی خورشید طلوع می کند،
صدایش را می شنویم. زیرا او قناری کوچکی
است که روی انگشت خدا آواز می خواند.
عرفان نظر آهاری
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.