پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۸ ب.ظ
خسته ام
باز باران ، با تمام بی کسی های شبانه می خورد
بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم…
باز ماتم من به پشت شیشه ی تنهایی افتاده
نمی دانم …
نمی فهمم کجای قطره های بی کسی زیباست ؟
نمی فهمم ،چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت
می لرزید
کجای ذلتش زیباست؟
نمی فهمم…
کجای اشک یک بابا که به زور چکمه های باران به
روی همسر و پروانه های مرده اش آرام می گرید
عاشقانه است؟
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود...
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام...
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید...
محمد علی بهمنی
تو نیستی که ببینی
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهائی من بزرگ است
22:52:00
2017-07-20
۹۶/۰۴/۲۹
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.