آنچه گذشت

هزار کاکلی شاد در چشمان توست هزار قناری خاموش در گلوی من
  • آنچه گذشت

    هزار کاکلی شاد در چشمان توست هزار قناری خاموش در گلوی من

مشخصات بلاگ
آنچه گذشت

تمام افرادی که به موفقیتی بزرگ دست یافته‌اند، حداقل یک بار تا یک قدمی سقوط رفته اند، و برخی از آن‌ ها حتی سقوط کرده و دوباره برخواسته‌ اند.
همه به شما می‌گویند: “روز خوبی داشته باشید”. اما حقیقت این است که هیچ‌ کس نمی‌ تواند روز خوبی داشته باشد… اما می‌ تواند آن را خلق کند!
روزهای خوب را باید ساخت… اضطراب فردا را خالی از اندوه نمی‌کند، بلکه امروز را خالی از قدرت می‌ نماید.

محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۷ ب.ظ

یلدا

 



بوی یلدا را می شنوی؟ انتهای خیابان آذر ...

باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان ...

قراری طولانی به بلندای یک شب ...

شب عشق بازی برگ و برف ...

پاییز چمدان به دست ایستاده؛ عزم رفتن دارد ...

آسمان بغض می کند، می بارد...

خدا هم می داند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست که دقیقه ای بیشتر مهلت ماندن

می دهد ...

آخرین نگاه بارانی اش را به درختان عریان می دوزد ...

دستی تکان می دهد ...

قدمی برمی دارد سنگین و سرد.

کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز...

و تمام می شود ...

پاییز ای آبستن روزهای عاشقی ، رفتنت به خیر ، سفرت بی خطر

پی نوشت

1

اوج زیبایی شب یلدا بوسه زدن بر دستان پدران خسته

و گونه مادران شکسته ایست

که با لبخند شیرینشان بهاری سرسبز را برایمان آرزو دارند

پدرا مادرا

یلدایتان سراسر بهاری باد

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۵:۴۷
barsam mohamadee
دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۹ ب.ظ

قرارمان این نبود



 

از اول هم قرارمان این نبود

فکرش را هم نکرده بودیم

اصلا قرار نبود کار به اینجا بکشد!

ما به هم قول داده بودیم،نه تو آدم بد قولی بودی نه من...

از کجا شروع شد

از کدام روز،از کدام لحظه سر قولمان نماندیم؟

از کجا شروع شد که حالا

تنها کاری که از دستمان بر می آید این است که

وقتی به هم نگاه می کنیم

از خجالت سرخ شویم،

قرارمان این نبود!

یکدفعه چه اتفاقی افتاد که زیر قولمان زدیم

یکدفعه چه اتفاقی افتاد که عاشق هم شدیم؟؟

یکدفعه چه اتفاقی افتاد که دوستت دارم از زبانمان پرید؟

نه تو می دانی

و نه من

این ندانستن زیباترین سوال بی جواب دنیاست

و این ندانستن زیباترین سوال بی جواب دنیاست!


((صفا سلدوزی))

پی نوشت

یادم نیست پاییز بود که رفتی
یا رفتی که پاییز شد
یادم نیست
باران میزد که رفتی
یا رفتی که باران گرفت
تنها میدانم هنوز بعد از سال ها
در همان پاییز تلخ
خیس و خسته
تنها زیر باران مانده ام

رد پای عطر پاییز را میگیرم

کوچه به کوچه

رویا به رویا

در انتهای کوچه باغ به جای خالیت میرسم …

چه سخت است حضور عطر تو میان برگ های پاییز زده !

 

پائیز امسال هم رفتنی شد...

22:45:08

2016-12-19

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۹ آذر ۹۵ ، ۲۲:۲۹
barsam mohamadee
يكشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۶ ب.ظ

با من از باران بگو





بامن ازروئیدن فانوس سبز

درشبستان های متروک امید

با من ازتمدید فرصتهای شیرین تربگو

هیبتم را راحت ساحل شکست

بامن ازآبی ترین شب های قایقران بگو

تاسحربرشانه های بی کسی

قصه تنهائی قو رابگو

می تراودسبزخندکوزه ات

بامن ازباران بگو

اشتباه میکنند بعضی ها

که اشتباه نمیکنند!

باید راه افتاد

مثل رودها

که بعضی به دریا میرسند

بعضی هم به دریا نمیرسند.

رفتن

هیچ ربطی به رسیدن ندارد.
که بعضی به دریا میرسند بعضی هم به دریا نمیرسند.

ما را می‌گردند

می‌گویند همراه خود چه دارید؟


ما فقط

رویاهایمان را با خود آورده‌ایم.

پنهان نمی‌کنیم

چمدان‌های ما سنگین است،

اما فقط

رویاهایمان را با خود آورده‌ایم
از ریگ‌های ته جویبار شنیده‌ام

مهم نیست که مرا

از ملاقات ماه و گفت و گوی باران

بازداشته‌اند .

من برای رسیدن به آرامش

تنها به تکرار اسم تو

بسنده خواهم کرد ...

حالا آرام باش
سید علی صالحی

22:10:19
2016-12-18

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۶
barsam mohamadee
شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۸ ب.ظ

سراب



سالهاست دیگر کسی ساده نیست

ساده نیست..

از همان وقتی که

دیوار کاهگلی رفت و

آجر و سنگ آمد..

از همان وقتی که ایوان شد بالکن..

-خانه شد آپارتمان..

و کم کم

انسان شد صرفاً موجودی برای رفع نیاز های خود..

اما تو تغییر نکن!

تو خودت باش و نشان بده

آدمیت هنوز نفس میکشد..

هنوز میشــــود

روی کســـی حســـاب باز کرد آن هم از نوع مــادام العــمر...

هنوز هســتند کســـانی که میشــود به سرشـــان

قســـم راسـت خورد...

هنوز هست کسی که دل, بهانه ی

خوبیهایش را بگیرد هر از چند گاهی...

این کره خاکی غبار گرفته به بودنت

نیاز دارد..

22:07:31


2016-12-17

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۸
barsam mohamadee
پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۶ ب.ظ

من تو رو می خوام اونارو نمی خوام


 

 

عطر زرد گل یاس رو نمی خوام

 

 

نمره ی بیست کلاسو نمی خوام

 

من فقط واسه چش تو جون می دم

 

عاشقای بی حواسو نمی خوام

 

من تو رو می خوام اونارو نمی خوام

 

نفسم تویی هوارو نمی خوام

 

عشق رو نقطه ی جوشو نمی خوام

 

دوره گرد گل فروشو نمی خوام

 

اونی که چشاش به رنگ عسله

 

مجنون خونه به دوشو نمی خوام

 

من تو رو می خوام اونارو نمی خوام

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۶
barsam mohamadee
پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۲ ب.ظ

عقب نشینی نکن





عقب نشینی نکن

زمانیکه کارها به دشواری پیش می رود،

همانگونه که در آینده هم اینگونه خواهد بود،

هنگامیکه راهمان به نظر کاملا سر بالا می آید،

هنگامیکه اندوخته تان کم و قرض هایتان زیاد است،

و شما به جای خنده،آه می کشید،

و هنگامیکه غصه، امانتان را بریده است

اگر خواستید کمی استراحت کنید،ولی فرار نکنید

زندگی با این همه پیچ و خمش سخت و دشوار است،


همانگونه که هر یک از ما گه گاهی می آموزیم،

شکست به پیروزی بدل می شود.

کار هارا ول نکنیدگرچه آن ها به نظر آرام به پیش می روند.

ولی ممکن است در گام بعدی موفق شوید.

و شما هیچ وقت نمی توانید بگویید که کی موفق می شوید،

آن ممکن است به شما خیلی نزدیک باشد در حالیکه بسیار دور می نماید،

از این رو هر چه هدف دشوار تر باشد سخت تر تلاش کنید

زمانیکه استقامت به خرج می دهید،کار ها با ارزش تر جلوه می نمایند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۲۲
barsam mohamadee
سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۱ ب.ظ

بوسه های باران

 

 

 ای مهربان تر از برگ ، در بوسه های باران !


بیداری ستاره در چشم جویباران


آئینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل


لبخند گاهگاهت ، صبحِ ستاره باران


باز آ که در هوایت خاموشی جنونم


فریاد ها بر انگیخت از سنگ کوهساران


ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز!


کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران


گفتی : " به روزگاری مهری نشسته " گفتم :


بیرون نمی توان کرد " حتّی " به روزگاران


بیگانگی ز حد رفت ، ای آشنا مپرهیز !


زین عاشق پشیمان ، سر خیل شرمساران


پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند


دیوار زندگی را زین گونه یادگاران


وین نغمه ی محبت ، بعد از من و تو مانَد


تا در زمانه باقیست آواز باد و باران ..


" محمد رضا شفیعی کدکنی"

 

 


دریافت

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۳ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۱
barsam mohamadee
دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۹ ب.ظ

دو بال کوچک نارنجی

هیچ کس وسوسه اش نکرد. هیچ کس فریبش نداد.   

         او خودش سیب را از شاخه چید و گاز زد و نیم خورده دور انداخت.


او خودش از بهشت بیرون رفت و وقتی به پشت دروازه بهشت رسید،

ایستاد. انگار می خواست

چیزی بگوید.                    چیزی اما نگفت.

خدا دستش را گرفت و مشتی اختیار به او داد و گفت: برو؛ زیرا که

اشتباه کردی.  اما اینجا خانه ی توست هر وقت که برگردی؛ و فراموش

نکن که از اشتباه به

آمرزش راهی هست.


او رفت و شیطان مبهوت نگاهش می کرد.       

          شیطان کوچک تر از آن بود که او را به کاری وادار کند. شیطان

موجود بیچاره ای بود که در

کیسه اش جز مشتی گناه چیزی نداشت.


او رفت اما نه مثل شیطان مغرورانه تا گناه کند، او رفت تا کودکانه

اشتباه کند.


او به زمین آمد و اشتباه کرد. بارها و بارها ،اشتباه کرد.   

          مثل فرشته ی بازیگوشی که گاهی دری را بی اجازه باز می کند،

یا دستش به چیزی می خورد و آن را می اندازد.     فرشته ای سر به

هوا که گاهی سر می خورد.       می افتد و دست و پایش را می شکند.


اشتباه های کوچک او مثل لباس های نامناسب او بود که گاهی کسی

به تن می کند.                                                اما ما همیشه تنها

لباسش را دیدیم و هرگز قلبش را ندیدیم که زیر پیراهنش بود.

                ما از هر اشتباه او سنگی ساختیم و به سمتش پرتاب کردیم.

سنگ های ما روحش را خط خطی کرد و ما نفهمیدیم


اما یک روز او بی آنکه چیزی بگوید، لباس های نامناسبش را از تن

درآورد و اشتباه های کوچکش را دور انداخت و ما دیدیم که او دو بال

کوچک نارنجی هم دارد؛ دو بال کوچک که سالها از ما پنهان کرده بود، 

   و پر زد مثل پرنده ای که به آشیانه اش بر می گردد.  

        او به بهشت برگشت و حالا هر صبح وقتی خورشید طلوع می کند،

صدایش را می شنویم.                                       زیرا او قناری کوچکی

است که روی انگشت خدا آواز می خواند.

عرفان نظر آهاری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۹
barsam mohamadee
شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۷ ب.ظ

سلام....

من , زاده آذر ماه اخر پائیزم"

محبت های بی دریغتان را ارج می نهم .

خدایا مبادا در خاطر کسی آید که برای عزیزتر شدنم رفتن را بر گزیدم

  که تو خود گواه منی..

از تو خواستم که مرا یاری کنی که آنچه تو بر دلم جاری می سازی , بر

زبان قلمم جاری گردد.

گویا خدای مهربانم ,  محبت شما  عزیزان  را در دلم جاری ساخت  که دوباره قلمم بی تاب نوشتنتان گشت و مرا  اینگونه  بی تاب کرد.



دوباره خواهم نوشت پر احساس تر از پیش...

می نویسم : 

         "  ســـــــــــــــــــــــــلام  "

"سلامی دوباره " بر دلِ بی آلایشتان ...

 " سلامی دوباره " بر برگ های سبز و شبنم زده ی درخت تنومندِ

محبتان...

" سلامی دوباره " بر آنانکه با نبودن کسی  , بودنش  را از یاد نخواهند

برد...

لیک به خود قول دادم که این بار ,

" طوری از کنار زندگی  بگذرم که  نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه

این دلِ ناماندگارِ"

محبت بی دریغتان را سپاس می گویم  وبا زبانی قاصر از بیان آن از نو

برایتان می نویسم:

        "  ســـــــــــــــــــــــــلام  "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۱:۴۷
barsam mohamadee